کؤلی

حالم خوب نیست. میدونم اگه بمیرم تموم میشه. دیگه هیچی مهم نیست اونموقع

هرروز گفتم تتو میخام نقره میخام پالتو میخام کوفت میخام پاره شدم تا پول کادوهاشو جور کردم و پیداشون کردم کلی وقت گذاشتم براش کسشر نوشتم ولی تهش ۲تا بافت بهم داد که ۴روز قبل جلو خودم سفارش داد با جمله‌ی«نمیدونستم برات چی بگیرم»و یه لیست از کارایی که میخواست بکنه ولی نکرده
حتی یه یادداشت ننوشته بود برام

برعکس همیشه امروز برای دیدنت غمگینم

از دیروز یکسره آهنگ کلید اسرار پلی میشه تو ذهنم :)

از اینکه بیشتر وقتا به تخمشم غمگینم.

I'm so fucking lonely it hurts.

pedro pascal is both a dad and a daddy. can't explain how.

دلم لک زده برا جنوب. کاش میشد بریم سفر.

خسته شدم. رفتارمو عوض میکنم و میشم مثل خودش. راست میگه نباید انقدر درگیرش باشم. مسخره کردم خودمو.

why wouldn't he just stop being insensitive and ignorant? is it that difficult?

I know how it feels to feel like the third wheel around your own boyfriend and his female close friend. it suucckkksss.

خب، حالا که فرزند مورد علاقشون رفته قراره قه من گیر بدن.

I can only tolerate my family. like there's not a single likable person here. urgh.

خیلی احساس تنهایی میکنم
خیلی زیاد

وقتی پشت گردنمو، کمرمو بین کتفامو میبوسه پروانه‌ای میشم🦋🦋🦋

حالا نمیشد من و دوسپسرم خونه می‌داشتیم؟ خسته شدم از این آلاخون والاخونی

I just fucking hate it when my sis changes her attitude around her bf and friends. like it's actually scary how she could treat others like an angel and be this trashy with her siblings.its like she has 2 completely different personalities.