منوچهریات
... آخرش جان به جان آفرین، تقدیمم میکنی! لامصب آخر آدم روز جمعه، بهانهی مدرسه میآورد؟ یعنی عقلت کار نکرد یک شوری با من کنی، شاید توانستم دو سه بهانهی بهتر و معقولتر برای جفت و جور کنم؟ خیر سرت دا...
... آخرش جان به جان آفرین، تقدیمم میکنی! لامصب آخر آدم روز جمعه، بهانهی مدرسه میآورد؟ یعنی عقلت کار نکرد یک شوری با من کنی، شاید توانستم دو سه بهانهی بهتر و معقولتر برای جفت و جور کنم؟ خیر سرت داداشت هستم. حالا درست که کوچکترم، اما بالاخره...
t.me/manoochehria...
04.05.2024 18:23 — 👍 3 🔁 0 💬 0 📌 0
منوچهریات
ترسو، مُرد! دکتر میگوید. همینطور که اولین مُهرهی دم دستش را روی تخته جابهجا میکند.
توی کافه شلوغ است. آراز یک سر میز نشسته و دکتر هم سر دیگرش. دود سیگارها توی نور زرد بازی میکنند و منحنیهای مخت...
ترسو، مُرد! دکتر میگوید. همینطور که اولین مُهرهی دم دستش را روی تخته جابهجا میکند. توی کافه شلوغ است. آراز یک سر میز نشسته و دکتر هم سر دیگرش. دود سیگارها توی نور زرد بازی میکنند و منحنیهای مختلفی تشکیل میدهند. آراز سیگاری میگیراند و دکتر را...
t.me/manoochehria...
02.05.2024 16:42 — 👍 2 🔁 0 💬 0 📌 0
منوچهریات
مثلا در محل کارم، موجود عبوس و ترسناکی هست به نام من! باور کن. عین خودم، هم قد و هم ریخت من. تو گویی انگار خودمم، اما نیستم.
مثلا آن دخترهی بلوندِ خبرنگار سرویس فرهنگی که انگشتان ظریف و بلندی هم دارد...
مثلا در محل کارم، موجود عبوس و ترسناکی هست به نام من! باور کن. عین خودم، هم قد و هم ریخت من. تو گویی انگار خودمم، اما نیستم.
مثلا آن دخترهی بلوندِ خبرنگار سرویس فرهنگی که انگشتان ظریف و بلندی هم دارد، وقتی میبیندش، از ترس سرش را به زیر میاندازد و با...
t.me/manoochehria...
01.05.2024 17:23 — 👍 4 🔁 0 💬 0 📌 0
منوچهریات
هنوز مرقومهای از جانبت نرسیده. این چند هفته مدام چشم به راه بودم، تا آنجا که مأمور پُست را در خیابان یقه میکردم که اِلا و بِلا باید ببینی نامهای از برای من هست یا نه، و او هم قسم و آیه که به خداوند...
هنوز مرقومهای از جانبت نرسیده. این چند هفته مدام چشم به راه بودم، تا آنجا که مأمور پُست را در خیابان یقه میکردم که اِلا و بِلا باید ببینی نامهای از برای من هست یا نه، و او هم قسم و آیه که به خداوندی خدا هیچنامهای در کار نیست و آخر سر دیروز وقتی...
t.me/manoochehria...
01.05.2024 17:22 — 👍 2 🔁 0 💬 0 📌 0
منوچهریات
بیشتر از یک ماه است که باهاش حرف نزدهام. دلم برایش تنگ شده. اما نمیتوانم. صدا از گلویم خارج نمیشود. گلوم گرفته. اما سرم پُر از صداست. از وقتی خاله فوت کرد اینطور شدم. دست خودم نیست. هر لحظه بغض می...
بیشتر از یک ماه است که باهاش حرف نزدهام. دلم برایش تنگ شده. اما نمیتوانم. صدا از گلویم خارج نمیشود. گلوم گرفته. اما سرم پُر از صداست. از وقتی خاله فوت کرد اینطور شدم. دست خودم نیست. هرلحظه بغض میآید و بیخ گلوم را میچسبد. صحنه هی توی سرم مرور...
t.me/manoochehria...
10.04.2024 14:18 — 👍 3 🔁 0 💬 0 📌 0
منوچهریات
مادرم موهاش را شانه میکند. بلند است و سیاه. درازای موهاش پیچیده و جعد خورده. قشنگ است. هم موهاش، هم خودش. لُپهاش را دوست دارم. گاهی دلم میخواهد بکشمشان. یواشکی میروم و دو دستم را میگذارم دو سمت ...
مادرم موهاش را شانه میکند. بلند است و سیاه. درازای موهاش پیچیده و جعد خورده. قشنگ است. هم موهاش، هم خودش. لُپهاش را دوست دارم. گاهی دلم میخواهد بکشمشان. یواشکی میروم و دو دستم را میگذارم دو سمت صورتش. تو چشمهاش نگاه میکنم. چشمهاش قهوهایاند. انگار میخندند. گونههایش را میبوسم و...
t.me/manoochehria...
09.04.2024 17:41 — 👍 3 🔁 0 💬 1 📌 0
جایی خوانده بودم که صادق هدایت در نامهاش به مرحوم مینوی نوشته بود «به مناسبت سال جدید، تبریکات خشکهی ما را مثل برگ سبز بپذیر.» دیدم با این رسم تبریک گفتنهای مجازی بیمناسبت که نیست، با مسما هم هست.
مطلب دراز نکنم، به رسم همان که صادق خان هدایت گفت، عیدت مبارک.
[از نامهها...]
20.03.2024 04:41 — 👍 3 🔁 0 💬 0 📌 0
و دختر زیبا و موقری بود. از آنهایی که چادر خیلی بهشان میآید. صورت گرد و سفیدی داشت و لُپهایی بامزه. اسمش را گذاشته بودم خوشگل محله!
کافی بود از جلوی بچههای ما رد شود، تا بچهها شروع به خواندن کنند که: «خوشگل محلهمون...» و از خجالت لُپهای دخترک سرخ میشد...
[از نامهها...]
18.03.2024 18:37 — 👍 4 🔁 0 💬 0 📌 0
و آن پسر همسایه ما بود و همه دیگر میدانستند که دلدادهی دخترک است، و چه روزها در انتظار و تمنای نگاهی، حرفی، یا اشارهتی گذراند و به هیچ نرسید و آخر سر رفت؛ ما دیگر ازش خبری نداشتیم، با دخترک هم کاری نداشتیم تا اینکه یک روز دخترک آمد و از من سراغ پسر را گرفت...
[از نامهها...]
12.03.2024 18:13 — 👍 5 🔁 0 💬 0 📌 0
و پسر مؤدب و خوش هیکلی بود، با قدی میانه و بازوهایی ستبر و قدمهایی سنگین که همیشهی خدا دست در جیب گرمکُنش میکرد و سرش را پایین میانداخت و کلاه بیسبال بر سر میگذاشت که اغلب مانع از درست دیده شدن صورتش در تاریکی شب بود و آرام قدم برمیداشت. یک حالت غمگینانهای...
[از نامهها...]
11.03.2024 19:14 — 👍 3 🔁 0 💬 0 📌 0
و لباس سفیدی تن داشت و روی نیمکت با سری پایین به حالت خمیده نشسته بود و انتهای موهای بافتهاش را که از روی دوشش آویخته بود به دست گرفته بود و باهاش بازی میکرد، طوری که انگار سخت در فکر است و خوب که نگاه میکردی قطرههایی را در تاریکی میدیدی که برزمین میچکند...
[از نامهها...]
10.03.2024 18:30 — 👍 16 🔁 1 💬 0 📌 0
و بدان هر موجودی را قلبی است تپنده و آدمی و حیوان را درش اختلافی نیست، جز آنکه آدمی را روزنهای است در جان که دل گویندش، و مهر چو ورید برای جان است و محبت آن خونی است که دل در رگ و پیِ جان میدمد و عشق نفسی است که چون فرو رود ممدّ حیات است و چون برآید مفرح ذات...
[از نامهها...]
09.03.2024 18:43 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0
و مسیر تاریک بود. بیهیچ کورسوی چراغی و دختر ایستاده بود و پابهپا میکرد و اطرافش را شاید به امید کمکی میپایید و ترس را میشد از لرزش انگشتان ظریفش دید. مرا که دید صدای خفهی جیغی بلند شد که در گلو دفن شده بود، بعد با صدای لرزانی گفت: میشه همراهتون بیام؟!
[از نامهها...]
08.03.2024 18:56 — 👍 3 🔁 0 💬 0 📌 0
و نمیدانم چون هوا تاریک بود اینطور دیده میشد یا واقعا چشمانش سیاه بود؟ و طرز نگاهش چنان دلنشین بود که آدمی را مسخ میکرد، گویی الههی عشق دامی بر سر راه افکنده است؛ خاصه با آن تبسم زیبایی که روی لبانش بود، طوری که گمان میکردی دارد مکنونات روحت را میخواند...
[از نامهها...]
07.03.2024 18:44 — 👍 15 🔁 1 💬 0 📌 0
دو سالی بود که آزاد شده بود، جرمش شرارت بود. میگفت مست که میکرد طاقتش طاق میشد.
میگفت اوایل مستی کمک میکرد تا تحقیرها را فراموش کند اما بعدتر خاطرات عذابش میداد؛ میگفت آن وقتها مکانیک خوبی بود، ولی نمیدانست چرا دختر از معرفی او به دیگران خجالت میکشید...
[از نامهها...]
06.03.2024 18:45 — 👍 2 🔁 0 💬 0 📌 0
و مرد جوان با خوشحالی روی صندلی مقابل دختر نشست و مشتاقانه پرسید: خب، تعریف کن ببینم امروز چه خبر؟ و دختر داشت با تلفن همراهش کار میکرد: مثل همیشه.
جوان با شوق پرسید: رفتی پیش دوستت، چطور بود؟ و دختر با همان حال گفت: آره، خوب بود. و پسر مشغول خوردن قهوهاش شد...
[از نامهها...]
05.03.2024 18:54 — 👍 3 🔁 0 💬 0 📌 0
و دختر موهاش را به نحو جذابی یک طرف یَله کرده بود و کمی هم به گردنش انحنا داده بود و به تلفن همراه توی دستش لبخند میزد؛ یکجور حالت قشنگی که نمیشد چشم ازش برداشت و به قول مادرم چشمهاش میخندید و بیاینکه بداند دوستش کمی آنسوتر ایستاده بود و ازش عکس میگرفت...
[از نامهها...]
03.03.2024 19:03 — 👍 2 🔁 0 💬 0 📌 0
دختر سبزه و قشنگی بود، با انگشتانی بلند و ظریف و ناخنهای طبیعی که صورتی بودند و انگشتری با طرحی خاص که خیلی به دستانش میآمد، و دستهاش را یک طور جذابی سمت آتش گرفته بود تا گرما را حس کند و به آتش لبخند میزد و من به طرز ظریفی سعی داشتم تا در افق دیدش قرار گیرم!
[از نامهها...]
01.03.2024 18:41 — 👍 2 🔁 0 💬 0 📌 0
و مرد دست در جیب و سر در گریبان، آرام راه میپیمود؛ حال غمگینی داشت. با خود گفتم شاید در حسرتی است یا شاید معشوق دل به دیگریای داده که صدایی از درون دُکانی، آمد: آیدا!
زنی با لبخند سمت صدا رفت، مرد که به صدا سر بلند کرده بود، ایستاد و با حسرت به آیدا چشم دوخت...
[از نامهها...]
28.02.2024 18:49 — 👍 4 🔁 0 💬 0 📌 0
و زن، دستهایش را زیر کتفش زده بود، انگار که خود را به آغوش گرفته و از شدت استیصال خم شده بود و با صدایی که با هقهق گریه همراه بود، میگفت: نمیخوام اینطوری دوستم داشته باشید، نمیخوام دُرستم کنید، نمیخوام بیعیبونقص باشم، منو همینطوری با اشتباهاتم بخواید...
[از نامهها...]
27.02.2024 18:40 — 👍 3 🔁 0 💬 0 📌 0
و خانم جوان و زیبایی بود که به ویترین طلافروشی خیره بود و هر از گاهی به انگشتر ظریفی که دستش بود نگاه میکرد و یک دو قدم دور میشد و دوباره برمیگشت، و بالاخره تردید را کناری گذاشت و دست بر دستگیرهی در برد که مردی رسید و مانع شد و گفت: هرطوری شده جورش میکنم...
[از نامهها...]
26.02.2024 18:33 — 👍 3 🔁 0 💬 0 📌 0
و کاپشن سفیدی تن داشت و با چشمانی بسته و لبخندی بزرگ موهایی که میرقصیدند، صورتش را با ذوق رو به آسمان گرفته بود تا دانههای برف رویش بنشیند که ناگاه سربازی از کنارهای جست و در آغوشش کشید، دختر اول ترسید، اما خوب که نگاه کرد، از ذوق فریاد کشید و محکم بغلش کرد...
[از نامهها...]
25.02.2024 18:56 — 👍 3 🔁 0 💬 0 📌 0
و روی نیمکت نشته بودند. مثل دو دوست عادی و پسر با تلفنش سرگرم بود و دختر با شوق بهش چشم دوخته بود، و دیدم که دختر یک-دو بار آرام دستش را نزدیک دست پسر برد تا دستش را گرم بگیرد و بعد پس کشید، نمیدانم از چه هراس داشت، ولی شور و محبت در طرز نگاهش موج میزد...
[از نامهها...]
24.02.2024 18:45 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0
و دخترک و به تهییج دوستش قدمی برمیداشت از جوی آب میگذشت و بعد مکثی و بازگشت به اینسو. دو دل بود و مضطرب. آن سوی خیابان هم پسر بیخبر از همه جا در ایستگاه اتوبوس نشسته بود و توجهی به این سو نداشت و دخترک با نگاهی پُر حسرت و صدایی لرزان میگفت: ولی خیلی خوبه...
[از نامهها...]
23.02.2024 18:55 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0
و زیبا بود، لباس فُرم سُرمهای تن داشت با مقنعهای مشکی، چشمانی سیاه و تبسمی نصفهنیمه که با چانهی خوشحالتش هارمونی خاصی به چهرهاش بخشیده بود، و سخت در فکر، چون حس کردم یکباره به خود آمد و وقتی متوجه شد بهم خیره شده، چشم بر زمین دوخت و خون در گونههایش دوید...
[از نامهها...]
22.02.2024 18:43 — 👍 2 🔁 0 💬 0 📌 0
«و أما بعد؛
سلاماً علي من حاربو اليل
و عند الصباح بالاكفان قد عادوا...
والسلام.»
و اما بعد؛
سلام بر آنانی که شبانگاههان میجنگند
و صبحدمان با کفن بازمیگردند...
والسلام.
[از نامهها...]
21.02.2024 18:43 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0
و چشم به ماه داشتم که چطور پشت ابرهای بارانی تقلا میکند که از مقابلم رد شد، آرام، بیهیچ تلاشی، تو گویی دیگر هیچ دلیلی برای رفتن نبود، موهای قهوهایاش در باد پیچوتاب میخورد و چتر قرمزی که به دستش بود و چشمهای تیرهای که از سر غم تنهایی بیانتهایی میبارید...
[از نامهها...]
20.02.2024 18:33 — 👍 3 🔁 0 💬 0 📌 0
«و أما بعد؛
لا شيء يثبت إني حي،
و لا شيء يثبت إني ميت...
والسلام»
[و اما بعد؛
هیچ اثباتی برای زنده بودنم نیست و هیچچیزی ثابت نمیکند که مُردهام...
والسلام]
ر.ک: نانوشتهها، غیرقابل انتشار
19.02.2024 18:37 — 👍 2 🔁 0 💬 0 📌 0
لب پنجره سیگار میکشیدم که همان کارگر سپیدموی آبادانی سر رسید. اول خوب وراندازم کرد و بعد گفت شمالیای؟ گفتم نه. گفت به خاطر سیبیلهات. گفتم اینطور بیشتر شبیه پدرمم!
مکثی کرد، بعد دعای خیر کرد، دوباره مکث کرد و بعد با نجوایی دردآلود گفت: چقدر خوب که یاد پدرتی...
[از نامهها...]
17.02.2024 18:36 — 👍 2 🔁 0 💬 0 📌 0
و هر چه کردم با من حرف نزد و رو برگرداند؛ از طرفی مانده بودم که چه شده و چرا ازم رنجیده و از طرف دیگر حرصم گرفته بود که چرا با حمیدِ خاله لِیلِی بازی میکند؟ خلاصه که عاقبت موقع شام با توپ پُر شکایت کرد که چرا بنده به شهلایِ مرضیه خانم گفتهام موهایت قشنگ است؟!
[از نامهها...]
15.02.2024 18:33 — 👍 2 🔁 0 💬 0 📌 0