🫂
14.10.2025 19:54 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0@aalbertin.bsky.social
همون گرگ بیزاری که از خیالبافی دل برید
🫂
14.10.2025 19:54 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0هیچ موقع انقدر مردا رو مخم نبودن. به خاطر مردای درخشانیه که در محیط کار میبینم. همه پر از خودخواهی، قدرتطلب، پرخاشگر، شوخیهای مزخرف.
کاش بازم با زنا کار میکردم 😔
🔥
08.10.2025 22:47 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0یه کتاب نوجوان هست به اسم فروغ مال مجموعه سی شعر، نشر شهرقلم. بخش اولش زندگی و زمانه فروغ و بخش دوم سی شعر مهم ازش. به نظرم اون کمک میکنه. ولی نمیدونم میتونی گیرش بیاری از اونجا یا نه.
07.10.2025 19:58 — 👍 2 🔁 0 💬 2 📌 0یه گندمپلو علی درست میکنه، ولی بلد نیستم. ازش بپرس، جالبه :)
06.10.2025 15:06 — 👍 1 🔁 0 💬 1 📌 0کاش همه چیز جور دیگه بود، امروز قرار نبود برم اونجا که اضطراب. بهجاش زیر پتو مچاله میشدم تا این حالت تهوع تموم بشه. بعد آروم آروم میرفتم خونه دوستم.
کاش بهجای منطق، جنس تصمیماتم دلی بود. انقدر تلاش نمیکردم، کار راحتتر رو میکردم و راضی بودم. تو وجودم یه مسابقه نبود که هر روز توش دارم شکست میخورم.
واقعاً نمیدونم چمه که انقدر این روزا اضطراب دارم. یعنی موقعیت جدیده، باشه ولی سطحی از اضطراب که دیروز و امروز داشتم یادم نمیاد آخرین بار کی تجربه کردم. امروز تو اتوبوس سرچ کردم تمرین تنفس برای آرامش. خل شدم؟ برم تو غار زندگی کنم؟
28.09.2025 21:27 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0🫂
28.09.2025 06:54 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0صبح یادم رفت پوکساید بخورم و در چنین روزی احساس بیپناهی میکنم.
28.09.2025 06:10 — 👍 4 🔁 0 💬 1 📌 0ریمل دوست دارم و رژگونه، رژگونه قشنگتره. چند وقته ولی دو طرف شبیه هم نمیشه.
سایه دوست داشتم، ولی دیگه فایده نداره، هیچ رنگی خوب نیست. رژگونههای تابهتا زدم و اومدم مهمونی خانوادگی. رژگونه دل گرمم کرده، چون از قیافه خودم خوشم اومد بعد مدتها. رژگونه و پوکساید نجاتبخش برای دلهرههای الکی.
خیلی زیباست 😍 بزن
27.09.2025 19:11 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0به گوشه ابروت آویزان کن، من خوشم میاد 😍
26.09.2025 10:44 — 👍 1 🔁 0 💬 1 📌 0😂
26.09.2025 09:02 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0صبح مقداری کلهام خراب بود، خونه رو جارو کردم و دعواهای ذهنیام تموم شد تو این فاصله، سپس برای خودم چای ریختم و به نظرم کلهام تعمیر شد.
22.09.2025 08:36 — 👍 3 🔁 0 💬 0 📌 0واقعاً 😡
20.09.2025 16:09 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0خیلی بامزه است، حق دارن :)
17.09.2025 19:34 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0 یه زنی تو مترو نشسته کنارم یه ریز با تلفن حرف میزنه گریه میکنه. متاسفم واقعاً ولی چرا انقدر خوب آنتن میده زیر زمین؟ ما میخوایم حرف بزنیم چرا صد بار قطع میشه؟
غر بیهوده است. صدای گریهاش اذیتم میکنه.
روزای سخت گذشتن، روزای سخت دیگه در راهه. میتونستم برم پیش مامانم ظهر بهم پلو بده، ولی نشستم کار کردم. کاری که حالا حالاها به جایی نمیرسه.
من برای زندگی پیشبینی نشده قوی نیستم. ولی حتی آرزوی چیزی رو نمیتونم بکنم.
برای خودم سوپ پختم ظهر که در نوع خودش غذای ناراحتیه. ولی ناراحت نیستم، گیجم از زندگیم.
فردا روز سختی خواهد بود آلبرتین جون، امیدوارم گنداخلاقی نکنی.
11.09.2025 20:44 — 👍 2 🔁 0 💬 0 📌 0کاش به مامانم بگم گردو برام بیاره از شمال، هفته دیگه به خودم فسنجان شمالی خوشمزه جایزه بدم 😋 سیاخورش.
11.09.2025 13:23 — 👍 4 🔁 0 💬 0 📌 0چه ابرا و چه آسمون روشنی.
11.09.2025 13:17 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0چون که بیزاری و تو تاریکی نشستن فایده نداره،
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم.
از همهچی بیزارم. همهچی اغراقه البته ولی احتمالا منظورم رو متوجه میشید.
11.09.2025 09:40 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0ببین مرغ آبپز، یا کلهگنجشکی که روغن نداشته باشه. اینا رو مامان من درست میکرد با کته وقتی سرما میخوردیم چون پروتئین بود و قوت داشت.
10.09.2025 07:37 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0گشنمه. پلو که نمیخورم سیری در کار نیست. مگه پاستا. یا بعضی ساندویچا، یا سیبزمینی و از این قبیل.
09.09.2025 20:52 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0زمان خیلی برام کش میاد، مدتهاست.
البته در کوتاهمدت اینجوریه، گاهی که برمیگردم گذشته رو میبینم، باورم نمیشه. اما در لحظهها که هستم مدتیه کند و رو اعصاب و ناامیدکننده میگذرن.
این چه داستانیه که همیشه تو ماه تولد آدمای نزدیک من بیپولم؟ چند ساله. یعنی هر چی هم سعی میکنم جمع کنم قبلش یه چیزی پیش میاد پوله به فنا میره و هیچی به هیچی. دوست دارم براشون کادو بخرم 😔
08.09.2025 11:37 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0رفتم بالاخره، اینجا جالب بود.
08.09.2025 05:17 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0مرسی ♥️
07.09.2025 18:54 — 👍 1 🔁 0 💬 0 📌 0