یه زمانی بابالنگدرازی داشتم؛یعنی برای من اینطوری بود که اون منجی تمام افکار شوم و پلیدم میشد،توی دفتری براش مینوشتم و میگفتم یه زمان به خودِ اصلش نشون میدم...
خلاصه که خیلی دوسش میداشتم! =)
کاش هیچوقت بابا لنگدراز ذهنم ازم دور نمیشد،فاصله نمیگرفت و محو نمیشد!
شاید الان واقعیترین اتفاق زندگیم شده بود!